یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود.
او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا
میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من،
پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من
بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟
عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش
میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه
داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از
مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم.
برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه
بخواهد گریه میکنم. گدا گفت : خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم
به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک
از خون دل
داستانهای مثنوی معنوی